یک ربع بعد از خانهاشان دور شده بود و به سمت اتوبان میرفت. هنوز دستانش لرزش داشت،با خود حرف میزد و سعی در آرام کردن قلبش که به شدت بالا و پایین میرفت، داشت:« رها آروم باش. دیگه همه چی تموم شد، دیگه دست عمو بهت نمیرسه، هرجا که بری بهتر از اینجاست، تو دخکتر شجاعی هستی.»