پیرزن همسایه گفت: آرمان شوهر سمیراست. بابک هم پسرشونه. دو روز پیش وقتی که آرمان و بابک خونه بودن، سمیرا یه گالن بنزین روی اون سگ لعنتی خالی کرد و آتیشش زد. ولی آرمان و بابک زود رسیدن، نذاشتن سگ لعنتی کامل بسوزه و نجاتش دادن. البته از شدت سوختگی بالاخره سگه مرد ولی اگر میذاشتن کامل میسوخت، دیگه این بدبختیها رو نداشتیم. الان سمیرا هنوز زنده بود. نذاشتن روح شیطانیش همون موقع از بدن کثیفش خارج بشه و بره به جهنم...