سرش را بالا گرفت، ولی نگاهم نمیکرد. کاش میتوانستم همهچیز را بگویم، که مادر جیغ کشیده بود و گفته بود خجالت بکشد. همان روز صبح که به مادر تلفن کرده بود. یادم هست مادر گفته بود که بهتر است برود شناسنامهاش را باز کند و به سال تولدش با شرمندگی نگاهی بیندازد. همین کلمه شرمندگی را همیشه به خاطر داشتم. که همکلاسی مدرسه بازرگانیاش آنقدر پررو باشد که بخواهد بشود دامادش! از نظر او قباحت داشت. دستم را بردم طرفش برای گرفتن لباسم. گفت: همینه دیگه. یا یه روز میبینی که گمش کردی، یا خودش هم که یه هو پیدا میشه، خیلی دیره و باز میذاره میره.