دکستر و دوست عزیزش، جناب شبگرد تنها، شبها که ماه کامل میشود، با هم میزنند به دل تاریکی. با هم مسافران راه تاریک و پر پیچ و خمی میشوند که برای رفع نیازهایشان باید از آن عبور کنند. دکستر و شبگرد تنهایش مشکلکی با هم دارند. دکستر هم مثل همه خواب میبیند اما زیاد به روی خودش نمیآورد و فقط یکبار که به رو میآورد، احساس بدی میکند. احساس میکند این خوابها واقعی هستند؛ این ناخودآگاهی که در سرش شروع به بازی میکند، او را میترساند، چون هرچه میبیند واقعیتر از آن چیزی میشود که در خوابها دیده. خوابی که واقعی میشود، نیاز به شبگرد تنهایی دارد که به خوابگردی افتاده. خوابگردی که در عالم خواب قتل میکند و در عالم واقع... در عالم واقع دکستر شک دارد که خود همان قاتل خوابگرد باشد یا نه. خوابگردی که میکشد و می کشد. بدون این که خود بداند... اما دکستر باید بداند... باید بداند این قاتل خوابگرد بالاخره خودش است؟ شبگرد تنهایش است؟ یا این که آدم دیگری است...