در شمال شرقی درمانگاه مهرک یک سوئیت کوچک بود با دو پنجره؛ یکی از شمال به باغ آلو باز میشد و خورشید صبحگاهی نورش را از دیگری بر اندام من و نگار که شبی را به صبح رسانده بودیم میریخت تا کتاب را بردارم، زیر کمربندم جا بدهم و بدون اینکه دستانم را دور کمر نگار ببندم یا ببوسمش مثل یوزپلنگی که او را میخواست بپرم توی باغ آلو و دور شوم تا نیمه شب.