یک زندگی تمام میشد، دیگری تازه شروع میشد. نمیدانم چرا ناگهان این به ذهنم رسید. اگر یک روز میمردم، چه اتفاقی میافتاد؟ چگونه حس میکردم که مردهام؟ اول نمیشنیدم، یا نمیدیدم. بعد کرخت میشدم. اطرافیانم، عین یک سایه دور و برم میچرخیدند. «کمکم دارم از این سردرد دیوونه میشم.» دیوانه میشدم. حس میکردم که دیوانه شدهام. از دیگران کمک میخواستم. کسی کمکم نمیکرد. همه درگیر میشدند، همه آزاد میشدند. میماندم، با حس دیوانهای که نفس نمیکشد. نمیبیند، نمیشنود. اما شاید سخن میگوید.