چگو رسم حقیقت را به هم زد. چگو فال زنده ماندن نگرفت. رمال نبود. عاشق بود و عشق را تمیز میکرد. این همه رطیل را از تن عشق گرفت و خود راهی راه ماران شد. زمانی که بر گرده ماری نشست و چیزی آرام با صدای فشدار به گوش مار گفت، مار با شغف که به تنش آمد حرکت کرد. این یک حس زمینی بود و چگو در احساس زمین زندگی نمیکرد. در میان غرایز چگو پردهها را بالا بزنی و در زیر نور شنهای ندیده به دنبال کودکانه و مادرانههایت بگردی. برای تمام کیسههای زهرت به دنبال مصرف کننده نباشی میتوانی یک ساعت دوست چگو بمانی. چگو زهر را میشناخت و دشمن آن بود.