در رویاهایش همیشه یک در چوبی زیبا وجود داشت. اندازه این در خیلی کوچک بود. اندازه یک بالش یا یک کتاب دایرهالمعارف. پشت این در چوبی زیبا، در دیگری بود و پشت در دوم، تصویر امپراطور بود. هیچکس اجازه دیدن آن را نداشت. چون امپراطور مقدس بود. او ربالنوع بود. به چشمهایش نمیشد نگاه کرد. پسر در رویاهایش میدید، در اول را باز کرده و دستش روی دستگیره در دوم است. مطمئن بود. به محض بازکردن در، او را میبیند.