«... نامه بیمارستان ناحیه واسترس رسید، نخواستم بازش کنم، آن را کنار گذاشتم و روزنامهها و مجلهها را تندی خواندم و ... بعد سگم را به گردش مفصلی بردم... زندگیئی که اکنون دارم، زندگی واقعی است. خوب یا بد، جدا از دیگران یا زیبا، زندگی واقعی من است... و اکنون چیزی قویتر از تمام دادگاهها، حکومتها و مقامها، در صدد است آن را از من بگیرد... عادلانه نیست... این نامه یا به من خبر میدهد که اصلا چیز مهمی نیست، یا اعلام میکند که من سرطان دارم و به زودی میمیرم... بنابراین، عاقلانهترین رفتار این است که آن را باز نکنم، زیرا تا وقتی که بازش نکنم باز هم امیدی باقی است...» گوستافسون: «سرطان هم در این رمان نوعی استعاره است. نسل من به شدت به آرمانشهرها اعتقاد یافته است. اینها میتوانند انسان را به بردگی بکشانند. راهحلهای گسترده اجتماعی بیخطر نیستند... پرسش چنین مطرح میشود که بدانیم آیا ترقی فکری توتالیتر نیست...»