فقط یک لحظه مانده بود. یک لحظه طلایی تا بعد از آن همه ولگردی وسط خیابانهای سرد و پر از برف این شهر لیز بخورم توی آن تونل تاریک و چشمانم را ببندم و خودم را بسپارم به جریان هوا تا دورم کند. تا همین چند لحظه پیش شهر پر بود از ماهیهای کوچک و قرمز رنگی که انگار از آکواریومهای کوچک و بزرگ گریخته بودند و با سرعتی باورنکردنی شبیه همان چیزی که قبل از آن تنها در برنامههای حیاتوحش دیده بودم توی هوای این شهر شنا میکردند. تشخیص اینکه من در آن موقعیت بیسابقه دقیقا چه کسی بودم غیرممکن بود. من در هیات ماهی کوچکی که از دسته بزرگش جدا نمیشد یا من در هیات همان آدمی که از پشت شیشه بزرگ و شفاف همین اتاق ماهیهایی را که با سرعتی مثل باد از مقابل چشمانش رد میشدند دید میزد.