آنا گفت: «وقتی کشور نداشته باشی مسئله فرق میکند. اگر کشور نداشته باشی دست کم باید با پدر و مادرت باشی.» به صورتهای غمگین پدر و مادرش نگاه کرد و گفت: «میدانم. راه دیگری نداریم و دارم اوضاع را سختتر میکنم. قبلا برام فرق نمیکرد که پناهنده باشم. حتا آن را دوست داشتم. فکر میکنم دو سال گذشته که پناهنده بودیم بهتر از وقتی بود که در آلمان بودیم. اما اگر ما را پیش عمه بفرستید من خیلی میترسم... من خیلی خیلی میترسم...» بابا پرسید: «از چی؟» «که واقعا احساس کنم یک پناهنده هستم.» و شروع به گریه کرد.