هر جا که میرفتم او دنبالم بود مثل یک سایه. قدم به قدم با من بود. گویا که میخواست زندگی آیندهام را تغییر دهد. چقدر از او میترسیدم. پشت سرم روبرویم، کنارم، ترس از او تمام بدنم را به لرزه در میآورد. با عجله به سمت خانه رفتم. اما او نیز همراهم بود. فریاد زد و من از ترس درجا خشکم زد، برگشتم...