گورکن تا فارغ شد، صبوری او را به کنار کشید. سیگاری که آتش زده بود به دستش داد و چپ و راست را خوب نگاه کرد بعد آهسته پرسید «کی مرده؟» گورکن گفت: «نصف شب کنار خیابون از سرما خشک شده سن و سالی هم نداشته.» وقتی گورکن صحبتش تمام شد، بیتوجه راهش را کشید و رفت. صبوری همانجا نشست و با خود گفت: «زندش که بیصاحب بوده بگذار مردش بیکس و غریب نباشه.»