مه غلیظی از لابهلای برگهای مرطوب به هوا برمیخاست و بر تن نازک شکوفهها مینشست. از اعماق جنگل، آواز پرندهای ناشناخته به گوش میرسید. با ترسی موهوم، همراه فرزندی که در من شکل گرفته بود، به سوی آرزوهایم کشیده میشدم. با ضربان قلب و حرکات پیچیدهی او، تمام رنجها و سختیهای دورانی را که در من نطفه بسته بود، احساس میکردم. انگار تلاش میکرد با پیچ و تابهای موقرانه به دور خود چرخید و پا به دنیای رویاهایم بگذارد.