بهجت تمام طول راه را در بیم و امید گذراند. زمانی هم که پشت در خانهشان رسید، دید قدرت در زدن ندارد. همانجا مدتی سر جای خود خشکش زد. آقا جون گویا گفته بود: «فکر کنید دختری به اسم بهجت نداشتهاید.» اکنون این دخترک نانجیب و عاق گشته، با موجود کوچکی در بغل به یکباره از میان خاکستر زمان سر برآورده و دوباره به آشیانه کهنهاش بازگشته بود؛ آنهم نه برای برانگیختن حس ترحم و عذر گناه ناکردهای که به او نسبت میدادند. آمده بود تا فریاد بزند این من هستم؛ کسی که آنقدر پیشترها قربان صدقهاش میرفتید، کسی که تنها به جرم عاشق شدن محکوم به رفتن و گسستن بود...