دوران پیری رحیم و عزیزه... آن دو روی نیمکت پارک نشستهاند. دوران جوانی رحیم و عزیزه صحبت کنان وارد صحنه میشوند. عزیزه چادر سفید خالدار به سر دارد. عزیزه (20 ساله) : (با خوشحالی) آقا رحیم... ایشالله کارت تو اداره پست کی درست میشه؟ رحیم (22 ساله) : فکر کنم درست شده. عزیزه: (با خوشحالی بیش از حد) جدی میگی؟ وای خدا چقدر خوشحالم. (از شدت خوشحالی چند بار بالا و پایین میپرد.) رحیم: حقوقش سیصد و پنجاه و پنج تومن و خردهایه. عزیزه: وای خداجون از این بهتر نمیشه. رحیم: میخوام بریم چرخ و فلک سوار شیم؟ عزیزه: با خوشحالی بریم... بریم... میخوام اون بالا از خوشحالی جیغ بکشم. عزیزه (20 ساله) همراه رحیم (22 ساله) قدمزنان به دوران پیری میرسند و پشت سر رحیم (77 ساله) و عزیزه (75 ساله) که روی نیمکت نشستهاند، قرار گرفته و میایستند، بدون اینکه به آنها نگاه کنند. رحیم 22 ساله: قول میدم تو رو خوشبخت کنم. رحیم 77 ساله: منو ببخش عزیزه! نتونستم تو رو خوشبخت کنم. عزیزه 20 ساله: چقدر صفه آقا رحیم. رحیم 22 ساله: برا اینکه آدم ها چرخ و فلک رو دوست دارن. عزیزه 75 ساله: من از این چرخ و فلک نمیخوام پیاده شم. عزیزه 20 ساله: خیلی دوست دارم اون بالا از خوشحالی داد بزنم. رحیم 77 ساله: بالاخره باید از این چرخ و فلک پیاده شد. عزیزه 20 ساله: چرخ و فلک چه چراغهایی داره... چقدر قشنگه. رحیم 77 ساله: این چراغها فریبنده است. عزیزه 20 ساله: چراغها چقدر قشنگ خاموش و روشن میشن. رحیم 77 ساله: این چراغها، چراغهای ما نیست... چراغهای ما، چراغهای 55 سال پیش بود. چراغهای صحنه آهسته خاموش میشوند.