ناگهان نفسهای سردی را پشت گردنش حس کرد. کسی پشت سرش بود. یک لحظه تصمیم گرفت تمام نیرویش را جمع کند و سرش را برگرداند، اما دستهایی سرد و استخوانی روی کمرش لغزیدند و به ته دره هلش دادند. کوهپری حتی فرصت نکرد سرش را بالا بگیرد. روی سنگریزهها غلتید و به ته دره سقوط کرد... و این آغاز سفر ناخواسته کوهپری به سرزمین ناشناختهای است که دنیایی از هیجان و اتفاقهای منتظره را برایش به ارمغان میآورد.