رمان ایرانی

درخت‌های بی‌سایه

دراز می‌کشم. آدم‌های زندگی‌ام را می‌بینم. روی یک پل چوبی و طنابی که مثل ننو تکان می‌خورد، پشت هم صف بسته‌اند و از روی این پل ناامن و پر اضطراب می‌گذرند، مامان بتی، مامان فروغ، بابا ایرج، عمه جانی، مونس، و آدم‌های ریز و درشت... از گذشته های دور تا حالا. می‌بینیمشان بی‌هیچ حسرتی. دلتنگی هست اما حسرت نیست. فقط حسرت یک نفر هست. یک نفر که از روی این پل لغزان نمی‌دانم به کجا نگاه می‌کند، یک نفر که دیگر جرات نمی‌کنم اسمش را بیاورم. یک نفر که ازاین که فکر کنم دیگر دوستم ندارد، می‌ترسم و حتما از روی پلی که باشم می‌افتم. گاهی به خودکشی فکر می‌کنم...

نگاه
9789643518271
۱۳۹۴
۲۳۲ صفحه
۲۷۸ مشاهده
۰ نقل قول