وقتی از ماشین پیاده شدند اشک در چشمان کیت جمع شده بود. کیت به آرامی گفت: جو زنده بمان، دوستت دارم. کیت حرفهای زیادی برای گفتن داشت اما نمیخواست جدایی را سختتر از این کند... دیگر نمیتوانست جدایی را تحمل کند اما میدانست چارهای ندارد و باید قوی باشد. هر روز سربازان و دختران جوان زیادی با اشک از هم جدا میشدند.