وقتی یه هو داری از راه باریکه میان بیجار میگذری قورباغه سبز کوچیکی رو میبینی که از کنار پات رد میشه و تالاپی میافته توی آب بیجار و لاله که همینطور لبخند میزد و نیما که میدانست او هیچوقت اهل برنامهریزی یا قول و قرار نیست میگفت هر وقت بخوای میتونیم تو این جاده قدم بزنیم و پرندهها رو نگاه کنیم و بخندیم و وقتی توی تحریریه یا توی کافه نشسته بودند لاله یک هو میگفت دلم اون جاست پیش کولیهای پا برهنه و او میگفت میدونم باز جاده داره فریاد میکنه می خندیدند و اگر توی کافه بودند لاله سیگاری روشن میکرد...