پس از موج اول، فقط خاموشی باقی میماند. پس از موج دوم، تنها آنها که بخت یارشان بود و جان به در بردند. پس از موج چهارم، تنها یک قانون وجود دارد: به هیچکس اعتماد نکن. اکنون زمان برآمدن پنجمین موج است و در باریکه خلوت بزرگراهی، کسی سالیوان، از چنگشان میگریزد، از چنگ موجوداتی که فقط ظاهری انسانی دارند و در مناطق روستایی گشت میزنند و هر که را ببینند، میکشند. همانها که آخرین بازماندگان زمین را پراکنده کردند. تنها ماندن یعنی زنده ماندن. کسی بر این باور است تا زمانی که با اون واکر آشنا میشود. شاید اون واکر مرموز و جذاب، تنها امید کسی سالیوان برای نجات برادرش، و چه بسا برای نجات خودش باشد. اما او ناچار به انتخاب است: اعتماد یا ناامیدی؟ دفاع یا تسلیم؟ زندگی یا مرگ؟ افتادن یا برخاستن؟