احمدرضا احمدی سوگچامه میخواند. لاکریموسای موتسارت مینوازد. با کسی که دوستش داری آرام آرام وارد جنگلهای مه گرفته اعماق میشوی. جایی که پشت در، یک هیولای کودکیهایت منتظرست. سالهاست از یادش بردهای. ولی نمیدانی آنجاست. صدای تنفساش را میشنوی. میدانی همهچیز این سفر، مثل یک لحظه خلسه است در یک گفت و گوی شبانه در ساعتی خلوت و تاریک. اما چیزی که نمیدانی آن تابلو است. آن تابلو و لنگه کفش تویش...