همه چیز از سه سال پیش شروع شد. سالی که هفده ساله شدم و فکر میکردم دیگه بزرگم. فکر میکردم دنیا با همه بزرگیش توی چنگ منه، فکر میکردم با داشتن زیبایی، هوش سرشار و یه خانواده عالی و صمیمی خوشبختترین آدم روی زمینم. اما همهچیز در عرض چهار ینج ماه به هم ریخت. سالی رو که با عیدی زیبا شروع کردم با یه تابستون وحشتناک امتداد یافت. توی اون تابستون بود که فهمیدم یه حسرت همیشگی قراره باهام باشه. یه حسرتی که هیچ جوری قابل جبران نیست.