زنگ نقاشی بود. خانوم سماباتی گفته بود: «بچهها، دفتراتونو در بیارین، میخوام یه موضوع نقاشی بهتون بدم.» من دفترمو درآبرده بودم. داشتم یه قورباغه سبز روی طاقچه میکشیدم. تو خونهمون یه قلک قورباغهای دارم رو طاقچهمون. من خیلی نقاشی کردنو دوست دارم، همهچیام بلدم بکشم. مامانم میگه هزار ماشالا. خانوم سماباتی گفته بود: «حالا بچهها، من میشینم روی میزم شما هم شروع کنید به کشیدن تصویر من!» من داشتم قورباغهمو رنگ میکردم. اون یه قورباغه قرمز بود. رنگشو عبض کرده بودم.