رمان ایرانی

راز خورشید

پدربزرگ نگاهش را از نقطه‌ای که به آن خیره مانده بود گرفت و لحظاتی به قد و قامت ماندانا که شباهت زیادی به جوانی‌های مادربزرگش داشت انداخت و گفت: عزیزدلم! خورشید هیچ‌وقت نسبت به من بی‌مهر نبوده، خورشید سراسر وجودش از عشق لبریز بود... این من بودم که هیچ‌وقت عشق او را نفهمیدم... خورشید دنیایی از احساس بود، دنیایی از وفاداری به عشق... این من بودم که هیچ‌وقت سعی نکردم آنچه که او می‌خواهد باشد...

9786007507131
۱۳۹۴
۶۴۰ صفحه
۱۶۷ مشاهده
۰ نقل قول