رمان ایرانی

آن شب بارانی

اوایل مهر ماه بود. از دانشگاه تازه رسیده بود. به جز مادرش کسی در خانه نبود. سلامی کرد و به طرف آشپزخانه رفت. ـ چرا این‌قدر دیر اومدی؟ ـ اوایل ترم که موقع ثبت‌نامه باید یکی دو ساعت تو اداره مالی و بانک و ... تو صف بایستیم. خیلی خسته شدم. ـ حالا کلاس‌هاتون کی شروع میشه؟ ـ از هفته دیگه. ـ یه خبر خوب برات دارم، اگه بگم باورت نمی‌شه. لیوان آبی خورد و گفت: «چه خبری؟» ـ تو که رفتی شهین اومد اینجا. باران با بی‌تفاوتی سیبی برداشت و گاز زد. می‌دانست آمدن شهین خانم چیز مهمی نخواهد بود. ـ ا... چی‌کار داشت؟ ـ باران سهیل داره برمی‌گرده ایران. با شنیدن این حرف دخترک خشکش زد. با چشمانی متعجب و دهانی باز مادرش را نگاه می‌کرد. اصلا باورش نمی‌شد. انتظار شنیدن هر خبری را داشت جز این مورد. با زحمت توانست زبانش را بچرخاند و گفت:«کی؟»...

پل
9789642331697
۱۳۹۴
۴۸۸ صفحه
۲۴۳ مشاهده
۰ نقل قول