رمان ایرانی

نوای موسیقی ملایم ذهنم را درگیر کرده بود و من همانند حبابی که بین زمین و آسمان سرگردان باشد احساس خلاء و سبکی خاصی می‌کردم. هوای مطبوعی که تنفس می‌کردم مرا به عالم دیگری می‌‌برد، لذتی وصف نشدنی در من ایجاد شده بود که قابل وصف نبود، اما خیلی پر دوام نبود چون با صدای بلندگوی بیمارستان به خودم آمدم و شبنم دوست خوبم را جلوی چشمانم دیدم که غرولند‌کنان گفت: مگه صدای پیجر رو نمی‌شنوی؟ تو رو صدا می‌کنند...

پرسمان
9786001870361
۱۳۹۴
۴۳۲ صفحه
۳۹۱ مشاهده
۰ نقل قول