رمان ایرانی

شاهرخ که سکوت حسن را دید چیزی نگفت اما در دل می‌دانست که حرف‌هایش صحت ندارد و ته دلش از سحر خوشش می‌آید اما در کل پسری آزاد و راحت بود و خیلی خودش را پایبند اینگونه زوابط نمی‌کرد. شاهرخ با خود گفت بالاخره مجبوره با من راه بیاد، من زیادی براش وقت گذاشتم. بایداز خر شیطون پیاده شه وگرنه پیاده‌اش می‌کنم. با این افکار لبخندی روی لب‌هایش نشست و با حسن داخل کافی‌شاپ شدند.

علی
9789641931744
۱۳۹۴
۴۰۰ صفحه
۲۲۵ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های آرزو ملک‌زاده
بی‌قرار
بی‌قرار هانیه، پرستاری است که برای مراقبت از یک بیمار و مجروح جنگی که پس از آزادی از اسارت از زندان‌های عراق و گذشت سال‌ها، در بستر بیماری زجر می‌کشد، انتخاب می‌شود. با شنیدن سرگذشت بیمار، در پی زندگی گذشته او، بقصد بهبود هر چه زودتر او، عاشقش می‌شود... داستانی که شاید بخشی از خاطرات ما ایرانیان باشد.
مشاهده تمام رمان های آرزو ملک‌زاده
مجموعه‌ها