رمان ایرانی

به علی گفت مادرش روزی

علی تنگ خالی روی داشبرد را برمی‌دارد و سرش می‌کند. رو می‌کند به پدر. «بابا دیگه نمی‌خوام مثه تو باشم. حالا که یاسی نمی‌خواد بزرگ شه منم نمی‌خوام. می‌خوام علی کوچیکه بمونم.» پدر با دست اشاره می‌کند که تنگ نمی‌گذارد حرف‌های علی را بشنود. علی روی زانوهایش، روی صندلی می‌ایستد و شیشه‌ی تنگ را می‌چسباند به صورت پدر. به صورتی که ته‌ریشی جو گندمی دارد. علی دماغش دوباره می‌چسبد به شیشه و خوکی می‌شود. از پشت شیشه پدرش را می‌بوسد. «دیگه باید برم.» پدر باز اشاره می‌کند که نمی‌شنود و فقط لبخند می‌زند.

سمام
9786005317817
۱۳۹۴
۱۰۴ صفحه
۱۳۲ مشاهده
۰ نقل قول