رمان ایرانی

او می‌برد

گفتم برو رفت. به همان سادگی که آمده بود. اما فروزان می‌گفت نمی‌رود. از خودش که نمی‌گفت. فنجان قهوه‌ام این‌طور نشان می‌داد. می‌گفت دو روز یا دو ماه یا دو سال دیگر برمی‌گردد. ولی برنگشت فروزان می‌گفت طلسم شده‌ام. سنگینی‌اش را حس می‌کردم. سنگینی طلسم را. پاهایم دیگر تاب کشیدن بدنم را نداشت. فروزان بهم باطل‌السحر داد. جملاتی که با آب زعفران نوشته شده بود روی کاغذ...

9789641941088
۱۳۹۴
۱۲۰ صفحه
۲۱۵ مشاهده
۰ نقل قول