رمان ایرانی

باران بهاری من

... اما من آن موقع کبکی بودم که سرم را داخل لجبازی و غرور خودم کرده بودم، دختری احمق! کاش می‌توانستیم از تجربیاتمان درست استفاده کنیم. من یک بار طعم تلخ خودسری‌ام را چشیده بودم و نمی‌دانستم چرا باز آن را تکرار می‌کردم. شاید احتیاج به سنگی داشتم که آنقدر سرم محکم به آن بخورد تا بفهمم زندگی عروسکی نیست که بازیچه دست من بی‌عقل باشد...

پاسارگاد
9786001621420
۱۳۹۴
۵۲۸ صفحه
۱۹۱ مشاهده
۰ نقل قول