آفتاب که در چشم ستار تیغ کشید، پلک گشود. بدنش از عرق خیس. چشمانش دور بیابان چرخید و روی نیمرخ شوقی میخکوب ماند که برافروخته روی زمین قوز کرده بود . چشمهایش خیره به لانه مورچگان. دماغ قلمیاش به صنم میمانست، با سوراخهایی کوچک و سر به هوا. لعنتی! انگار صنم را گیس برانده باشند، کوچک کرده باشند و با لباس پسرانه پیش رویش نشانده باشند. لعنتی بر شیطان فرستاد و حواسش را به دست شوقی داد که سیخی از گزهای بالای تپه کنده بود و لانه مورچگان را هم میزد. لختی درنگ. موذیانه و حریصانه هولشان را برای بیرون جستن از لانه تماشا میکرد. کبریتی آتش زد و زیر بدن سیاه و کوچکشان میگرفت. مورچهها از سر و کول هم بالا میرفتند تا از هجمه خطر در امان بمانند. همیشه همین بود. بازی را آنقدر تکرار میکرد تا بداند دیگر نه سرپناهی برای مورچهها مانده و نه مورچهای برای آتش زدن.