آیرا لوینسون به دردسر افتاده. او در نود و یکسالگی، با جسمی بیمار و تنها در این جهان، متوجه میشود که پس از تصادف در خاکریزی دور افتاده و داخل خودروی خود گیر افتاده است. او که به شدت مجروح شده، تلاش میکند تا هشیاری خود را حفظ کند تا اینکه تصویری مبهم و تیره و تار در کنار او عینیت مییابد و در برابر چشمهای او جان میگیرد، همسر محبوبش روت است که نه سال پیش در گذشته. روت با تشویق آیرا به مقاومت و تحمل، با بازگویی خاطرات زندگیشان با یکدیگر او را وادار میکند که هشیار بماند، یادآوری اینکه چطور با هم آشنا شدند، تابلوهای ارزشمندی که جمعآوری کردند و روزهای سیاه جنگ دوم جهانی و تاثیر آن بر آنان و خانوادههایشان. آیرا میداند که امکان ندارد روت در خودرو کنار او باشد ولی با گوش کردن به حرفهایش و به یاد آوردن خاطرات خودش، غمها و شادیهایی را که زندگیشان را میساخته در ذهن خود مرور میکند.