مجموعه داستان داخلی

تاکسی 7

پیرمرد خودش را توی آینه جلو برانداز کرد و دستی به چند تار موی آب‌شانه‌زده کشید و با خنده ملیحی گفت: من یه پرنده‌، آرزو دارم سربازم باشی... راننده گفت: من یه خونه سرد و تاریکم، کاشکی تو بیای چراغم باشی! فقط پول برق رو از من نگیر. هار هارهار. پسر جوان گفت: شنگولین ها! خوش به حالتون! زنتون رو گرفتین، کار و حقوق هم که دارین، معلومه که باید شنگول باشین. مثل من با لیسانس بیست میلیونی علاف نیستین تو خیابونا که! پیرمرد گفت: من تنهام، من خیلی تنهام! راننده گفت: من نمی‌دونم شماها چرا فکر می‌کنین هر کی زن گرفت و رفت خونه خودش دیگه خوشبخته! بابا، من یکی اگه سه تا توله دورم نبود، الان ول کرده بودم رفته بودم ترانزیت واسه خودم قبرس و اروپا.

سوره مهر
9786000300807
۱۳۹۴
۲۳۲ صفحه
۱۲۸ مشاهده
۰ نقل قول