مامورها ریختند توی اتاق کارش. حکم جلب را نشانش دادند. ندید. خیره شده بود به حلقه شوریده زیر بغل سرباز و اتیکت روی لباسش: محمد پیرای. به دستهایش دستبند زدند. سنگینی نگاه همکاران زانوهایش را میلرزاند. شاید هم سنگینی نگاه همکاران نبود و چیز دیگری بود. گرمای هوا با بوی تن سربازها، بوی آفتابسوخته تن سرباز محمد پیرای... هر چیزی میتوانست باشد... به زحمت سوار ماشین پلیس شد. ماشین همان بو را میداد. بوی... بوی ترس و حقارت...