«تو خوشبختی؟!» با حالتی سوالیتر نیمرخش را سمت من میآورد و میگوید:«تو فک میکنی خوشبختی؟» پلک نمیزند، لحن همیشه نرماش حالا خشکتر شده و توی صدای مخملیاش ترس افتاده. مینشیند توی صورتم. آن شب بعد از مدتها او را میدیدم؛ آمده بود تا در انتظار این شب برفی جنجالی در من بیندازد؛ تلاطمی که به آهستگی در جانم نفوذ میکرد تا من هم با او خود را دست این طوفان بسپرم. آمده بود تا از رازهای ناپیدا اما بزرگ زندگیم بگوید، در حقیقت میخواست مقابل تنهایی بزرگش تنهایی بزرگتری بگذارد؛ با همان لبخندی که وقتی توی صورتش مینشست دیگر نمیتوانست جمعاش کند و هر چه تلاشش بیشتر میشد، هیجان چهرهاش هم بالا میزد. «خوشبختی؟» آدمها سالها به سوالی ساده فکر میکنند و پاسخهای بسیاری مییابند؛ برای فهمیدن این پاسخها دوباره از خودشان سوال میپرسند، سوالهای پیچیدهتری که جوابشان را قبلا پیدا کردهاند و پاسخها و پرسشهای قبلی را باز هم فراموش میکنند.