مجموعه داستان داخلی

درخت به پاییز نشسته

ساعت هشت بود که صدای در آمد. من در معبدم آرام نشسته بودم و به معجزه‌ای که رخ داده بود فکر می‌کردم. داشتم آن‌قدر از چشمه انرژی می‌گرفتم که بی‌نیاز شوم، که نبودش را تاب بیاورم. صدای این طرف و آن طرف رفتن زنم می‌آمد، بعد صدای در قابلمه و می‌دید که چیزی نخورده‌ام و بعد می‌فهمید که توی اتاق خواب‌ام. تنها اتاق خانه‌مان که با عشق بنا کرده بودیم‌اش. در را که باز کرد، هین بلندی کشید... دماغش را حتما گرفته بود. ملافه‌هایی را که دور تخت آویزان کرده بودم، کنار زد و مرا دید که برهنه وسط چشمه نشسته‌ام، چشم‌هایم را بسته‌ام و شاخه‌های نیلوفر دوره‌ام کرده‌اند.

نگاه
9789643519377
۱۳۹۴
۱۲۸ صفحه
۱۹۸ مشاهده
۰ نقل قول