مهرنوش و شیوا دم قهوهخانه «پاتوق» از دوچرخههایشان پیاده شدند. دوچرخهها را از گارد جدول خیابان رد کردند و کشیدند داخل پیادهرو. بعد به جکها تکیه دادند و قفل زدند. مهرنوش دهانه قمقمه را به لب گذاشت و یکنفس سر کشید. شیوا به ویترین یخچالی پشت شیشه اشاره کرد: «به. امروز کباب جگر هم داره نوشی.» مهرنوش دستمال مچاله توی دستش را کشید به صورت خیس از عرقش. گفت: «صبحونه کباب و لوبیا چه میچسبه... هرچی هم رکاب زدیم میپره.» شیوا گفت:« بیخیال بابا. چند سیخ کباب به جایی برنمیخوره.» داخل که شدند جز پیرمردی که با سروصدا از نعلبکی چای مینوشید کسی نبود. میزها همه تمیز بودند و رومیزیهای یکبار مصرف داشتند. مثل همیشه میز نزدیک پنجره را انتخاب کردند و نشستند.