آخرین برف زمستان که به زمین نشست، جنها ریختند توی کلات. با قدهای کوتاه، پوست و موی سرخ و چشمهای عمود و خاکستری رنگ. صدای سم پاهای گرد و کوچکشان همه کلات را پر کرده بود. دسته دسته از دیوارها میگذشتند، روی بامها مینشستند یا آنکه روی شانههای مردم سوار میشدند تا از بوی تن آنها سیر شوند. خیلیها که خسته شده بودند از بوکشی همیشگی جنها، ساک و چمدان خود را بستند و رفتند به آن سر دنیا. تا از دست جنها خلاص شوند. بعضیها هم میگفتند: «تا بهار بیشتر دوام نمیآورند.» بهار آمد. اما جنها نرفته بودند و در تمام کلات دیده میشدند. بهار پر بارانی بود و جنها کسل از اینهمه باران، برای تفریح هم که شده جنگیریهای معروف و قدیمی کلات را آنقدر بو کشیدند تا تمام شدند و...