آقای نویسنده هم یکی بود مثل همه. کسی که آخر شبها سیگارش را میکشید و سرش گرم بود و گاهی چیزی مینوشت و میداد به اینور و آنور که چاپ کنند و شندرغاز کف دستش بگذارند تا اموراتش بگذرد. اصلا هم کلاه کج به سبک نویسندهها روی سرش نمیگذاشت و مدام توی کافهها پرسه نمیزد...