باران تند شده، با باد. سر کوچه پیاده میشودی. و میایستی کنار تاکسی. سر تبریزیهای توی حیاط خانه پدریات دارند سر به خاکستری آسمان میسایند. پشت پیچ آخر کوچه بیتابی میکنند. گویی تو را به خود میخوانند تا بروی کنار آن یکی که از دوتای دیگر کوتاهتر و جوانتر است، تکیه بدهی و سیگار دود کنی و با هیچکس کلمهای حرف نزنی و یادت بیاید که پدرت این سه درخت را روز تولد سهتا بچهاش در آن باغچه بزرگ کاشته. راستی پدرت حالا کجای خانه نشسته؟ اگر خیالت راست از آب درآمد باشد چه؟ آیا با کسی حرف میزند؟ آیا گریه میکند و برای اولین و آخرینبار بیقراریاش را کسی به چشم میبیند؟ آیا زیر عکس مادرت با آن روبان سیاه و براق کج کنارش، مینویسد داشتم آرام تا آرام جانی داشتم؟ اگر این را نوشته باشد و تو این را ببینی چه بلایی سرت میآید؟ و این شعر با آن خط نستعلیق و لرزان پدرت با تو چهها خواهد کرد؟