پسر چیزی نگفت. به لکه بزرگ وسط پاهایش نگاه کرد. دو دستی وسط فرمان را محکم گرفته بود. لکه داشت بزرگتر میشد. قطرههای ریز باران به صورتشان میخورد. چراغهای قرمز و سفید و بنفش مغازهها شبیه خطهای رنگی از کنارشان رد میشد. سلام کردی؟ دستشویی تو گفتی یا نه باز؟ پسر گفت: سلام کردم، کاغذ دادم. مرد روی موتور قوز کرد. سرش را پایین آورد و توی گوش پسر گفت: چی برات آوردن؟ تشکر کردی؟