گوشی توی دستم را با تمام قدرت روی تخته سنگ کوبیدم و چند تکه شد، بعد رو به فریبرز گفتم: بیا، اینم از گوشی، خیالت راحت شد. او برافروخته و عصبی گفت: تو به خاطر اون پسر دیوونه روانی، گوشی رو شکوندی، تو به خاطر اون پسر عقب افتاده ناراحتی که نمیتونه جلوی مردم خودش رو کنترل کنه. عصبیتر از قبل گفتم: اون آدم مهربان و با احساسیه که فقط نمیتونه احساسش رو کنترل کنه. شما دیوونه و روانی هستی که به خاطر 2 سال دیرتر ازدواج کردن داری سر پدر و مادرتو کلاه میذاری و حاضری برای این کار میلیونی خرج کنی. تا خواستم به طرف کمپ برگردم، فریبرز فریاد زد و گفت: خفه شو، دختر زبالهدونی! تو چون توی زبالهدونی بزرگ شدی پس درک و فهمت بیشتر از این نیست. دیگه تحمل حرفهاشو نداشتم اشکم فرو ریخت...