مردک از دستشویی بیرون آمده بود و هنوز توی سالن پی چیزی میگشت. به عقب که خم میشد تا دست هایش را ببیند و تقلاهاش برای باز کردنشان، از گوشه چشم، بازوی خراش برداشتهش را میدید که خون کنارههای زخمی نسبتا عمیق که بفهمی نفهمی دهان باز کرده بود، دلمه بسته بود و خون شره کرده بود تا لای انگشتهاش، سردی اتاق روی شانه هاش خزیده بود و میلرزاندشان. خون میترساندش. یکجور موهومی شهلا را یادش میآورد. خونهای شتکزدهش روی کاشیهای حمام.