شب را و صدای ظلمت را در خواب و بیداری میشنیدم، در حصار خواب و در میان دست و پا زدنهای بیامان از تاریکی به سوی روشنی میدویدم.در دالانی بیحجم، غوطهور بودم. مثل این بود که همه ذرات تنم تجزیه میشودو به شکل غبار از من جدا شده و در فضای وهمانگیز و شکننده اطراف پراکنده میشود.