مجموعه داستان داخلی

وقتی کلاغ‌ها می‌رقصند

دستکش دستم می‌کنم تا مبادا جاهای دیگر بدنم هم اینطور بشود.گاهی اوقات روی صندلی خوابم می‌بردو وقتی بیدار می‌شوم می‌بینم دستکش‌ها خالی خالی‌اند. وقتی پاییز می‌رسد اوضاع بهتر می‌شود می‌توانم روبه روی تیغه نوری که از سقف گل‌خانه می‌آید پایین بنشینم و به رنگ‌های گل‌ها نگاه کنمکه چقدر زیر این نور بی‌حالشگفت‌انگیز به نظر می‌رسند.آن وقت یادم می‌رود که دست‌هایم از توی دستکش ریخته‌اند بیرون. از وقتی اینطور شده‌ام دیگر در را برای بنیامین باز نمیکنم.آها راستی من که هنوز بنیامین را به شما معرفی نکرده‌ام.راستش این‌روزها با این اوضاع بدجور حواس‌پرتی گرفته‌ام به جای اینکه خاک رزها را عوض کنم به مریم‌ها آب می‌دهم و یک ساعت بعد دوباره به مریم‌ها آب می‌دهم و یک ساعت بعد به مریم‌ها

هیلا
9786005639070
۱۳۹۳
۸۰ صفحه
۱۳۴ مشاهده
۰ نقل قول