داستان این کتاب واقعیست: شغل من این بود که به همه جای جهان سفر کنم و برای مردم قصه بگویم. بعد سرطان گرفتم و تارهای صوتیام از بین رفت و دیگر نتوانستم حرف بزنم: آن هم درست در لحظهای که خیال میکردم زندگیم از این بهتر نمیشود. پدرم همیشه میگفت: مردم برنامه میریزند و خدا میخندد. حالا باید از طریق قصه های خودم و قصههای زندگی خودم، بفهمم چرا خدا به من خندید.