زن مسنتر از سنش نشان میداد. حدود چهل و پنج ساله. از دستهای چروکیدهاش به راحتی میشد خستگیهایش را حس کرد. کیسه نانهای مچاله شدهاش را در بغل گرفته بود و مرتب لقمهای از آن میدزدید. زن که روی صندلی عقب ماشین راحت لم داده بود رو به من گفت: «آقا هفتتیر میره دیگه؟» نگاهی به چهره رنگ و رو رفتهاش کردم و گفتم: «آره مادر.» تکهای نان به دندان کشید و رو به دختر کنار دستیاش گفت: «داری میری عروسی اینقدر بزکبوزک کردی.» بعد ریز خندید و با ریتمی خاص گفت: «همگی کنار برید دوماد میخواد نار بزنه!» ...