هنوز دست پدرم به سویاش دراز بود. با دست دیگرش به وسط دریا اشاره میکرد. جایی که نوری قرمز نمایان بود. مادرم با گامهایی مردد به سوی قایق قدم برمیداشت. دمپاییهایش را کنار ساحل آورد. پاهایش را به آب زد. هرچه جلوتر میرفت ارتفاع آب بیشتر میشد. آب تا نیمه تناش رسیده بود که پدرم دستاش را گرفت و بازوهایش را دور کمر مادرم حلقه کرد و او را به درون قایق کشید. با یک پاروی چوبی بلند، قایق را از ساحل دور کرد. وقتی به جایی رسیدند که غرش و صدایی بلند هم به سختی شنیده میشد موتور قایق را روشن کرد. مادرم زانوهایش را درون سینهاش جمع کرده بود و سعی میکرد بدنش را که از زیر لباسهای خیساش نمایان بود پنهان سازد. دور از ساحل و نزدیک نور قرمز رنگ با وجود آرامش دریا قایق برگشت و وارونه شد و من اولین مسافری بودم که جسم پدرم را رها کردم و در اعماق وجود مادرم جای گرفتم.