اسمش را خودم گذاشتم. ایستگاه خاکستری. همان روزهایی که در دفترت کار میکردم. پرسیدی: «چه جوری میری و میآی؟» گفتم: «از ایستگاه خاکستری.» نیمکت فلزی ایستگاه و سایهبان بالای سرش خاکستری است. فکر کردم این میتواند بهترین اسم باشد. از آن روزها تا امروز. هر روز در ایستگاه خاکستری مینشینم. منتظر اتوبوس. اتوبوسی که از این مسیر میگذرد. از مسیر دفتر تو. دفتری که مدتهاست من در آن کار نمیکنم. صدایم کردی و گفتی: «دیگه نمیخواد بیای سر کار.» نپرسیدم چرا؛ خودت گفتی: «یه حرفایی به گوشم رسیده که خوب نیست.» گفتم: «چه حرفایی؟!» گفتی: «ولش کن، کلاغا قارقار کردن. یه مدتی نیای بهتره.» به خاطر قارقار کلاغها از من خواستی نباشم. که نبودم. هیچ وقت، از آن روز تا امروز. ایستگاه اما سرجایش است و مسیر من از هر جا که باشد فقط به همین ایستگاه منتهی میشود...